سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 88 مهر 26 , ساعت 12:6 عصر

روزارو بنویسیم .. بزاریم به حساب خاطرات.چشمام میخوان ببینن ولی رفتن تو یه خواب ناز . دوست ندارم وقتی مردم همه جا تاریک بشه . نمیخوام کسی نباشه تا بهم بگه . این چند دهه چرا زندگی کردم . یه حسی بهم میگه میرسم . واقعیت میگه جایی برای رسیدن وجود نداره باید راه بری . این واقعیتو قبول دارم که میگن هیچ واقعیتی وجود نداره. میگن از خدا بخواه بهت میده .

همه جور خواستم . ! یه نصیحت به میگنه هیشگی گوش نکنین. چرت میگن. به من که میرسن میبینی همه چلچیلن . کی میگه همه از زندگیه خودشون شعر میگن . شعر گفتنم شده مسابقه با تفاوتی .. بدون خط پایان . کاش همون قدی میموندم . کاش زندگی عین پاستیل دوست داشتنی بود . کاش کابوس میکشت به راحتی تا ما قاتل خود نمیشدیم . ما میسازیم قصه نمیخوریم . کاش خنده مرتبه ی انسان رو پایین نمیکشید . کاش رنگ حسرت سبز بود . کاش وقت بیشتری واسه بیداری تو شب بود . کاش همونجور که میخواستم میدیدم . کاش فقط یک بار فقط یک بار فقط یک بار میدیدم.اگه عقاید یک واحد بودند . ما در حسرت جنگ میشستیم . دیگه فهمیدم به کدوم طرف برم . کاش یه آدم آهنی داشتم باهاش حرف میزدم .