جمعه 88 خرداد 1 , ساعت 12:45 صبح
من وقتی میشینم تو کوپه ی خالیه قطار
به خیلی چیزا فکر میکنم از جمله بهار
یا وقت رسیدن میگم احمق :: از پشته سرت چرا؟ داری میکنی فرار
دریچه های ذهنو ببندیم بریم یه سفر به درون
بریم پیشه خدایی که تنها گذاشتیمش با خزون
اسمون من وقتی داره می باره فقط !
خوب منم سردمه دیگه
باید تو تنهایی با عشق: بکنم غمو بغل
من مثل دریا :: میتونم حجم بارونه چشمای تو هم تو خودم نگه دارم!
هر چقدر میخوای از خودت بگو؟
نوشته شده توسط یزدان | نظرات دیگران [ نظر]