• وبلاگ : هدف
  • يادداشت : يك مسير پر از برف
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    بچه بودم فکر مي کردم خدا هم شکل ماست

    مثل من و تو ,ما,همه,او نيز موجودي دوپاست
    در خيال کوچک خود فکر مي کردم خدا

    پيرمردي مهربان است و به دستش يک عصاست
    يک کت و شلوار مي پوشد به رنگ قهوه اي

    حال و روز جيب هايش هم ,هميشه رو به راست
    مثل آقا جان به چشمش عينکي دارد بزرگ

    با کلاه و ساعتي کهنه که زنجيرش طلاست
    فکر مي کردم که پيپش را مرتب مي کشد

    سرفه هاي او دليل رعد و برق ابرهاست
    گاه گاهي نسخه مي پيچد,طبابت مي کند

    مادرم مي گفت او هر دردمندي را دواست
    فکر مي کردم که شب ها روي يک تخت بزرگ

    مثل آدم ها و من،در خواب هاي خوش رهاست
    چند سالي که گذشت از عمر من فهميده ام

    او حسابش از تمام عالم و آدم جداست
    مهربان تر از پدر,مادر,شما,آقا بزرگ

    او شبيه هيچ فردي نيست,نه,چون او خداست