همه نوشته هام بوي دلتنگي ميده، بوي تنهاي، بوي غم...
مي نويسم اما به ياد خاطرات سوخت و آنچه که باقي موند خاکستريست از دلتنگي هام...
نميدونم شايد هم هدفي برا ي اين کار نداشته باشم بر خلاف تو دوست عزيز که احساس ميکنم هدف خاصي براي نوشتن داري
که به نام هدف و براي هدف مي نويسي ...اميدوارم به هرچي که ميخواي برسي.
ولي اما من...فقط براي دل خودم مينويسم..فقط.شايد هم بي هدف ..ولي آرومم ميکنه
نمي دونم چرا يه حس خاصي داره نوشته هات..شايد اشتباه ميکنم!!! نميدونم....!!! تو چته!!؟
ولي حال... من حال من بد حاليه....
ميخام سفره دلمو وا کنم..نميدونم چرا براي چي!! اونم براي تو!!...ولي بعضي از نوشته هات روم تاثير گذاشت
آره...خيلي سخته...فکرشو بکن...دل به يه دختري ببندي..عجيب..هيچ وقت يه چنين حسي نسبت به کسي نداشتي..هرکاري بکني .
اميدوارم بفهمي..اما ...اما بعد تناهت بزاره بره نفهمي واسه چي...داستان هميشگي..خيلي مسخرست نه؟؟؟
بعد از اون ديگه به کل عوض شي..عوض شي زندگيت عوض شه..هي بخاي فراموشش کني ؛گاهي به يادش بيفتي ولي نفهمي که
بايد ازش تنفر داشته باشي يا نه...
حتي حس خودت رو هم نتوني بفهمي.گيج و مبهم بشي..در مونده و تنها..بيزار از همه...
اي خدا....ديگه دوست داري تو تنهايي و خلوت خودت باشي ..اااا
اما نه انگار که نميشه...نه...خدايا ...نميدونم چرا..آخه چرا؟....چرا من..
ميگذره تا ميشه يه روزي که روزگار صفحه تو رو ورق ميزنه و همه چيز عوض ميشه...واي...حالا ديگه برعکس ميشه..آره...
يه دختر گرفتار تو ميشه..چه طوري؟؟؟ خودتم نميدوني...
فقط چشم وا ميکني ميبيني يکي وارد اتاق تنهايي هات شده..نميتوني قبول کني ..نميخواي قبول کني ولي نه..انگار که به اجبار
زمين گير ميشي..
واي خداي من..اصلا فکر نمي کردم اينقدر سخت باشه...باز هم گيج و مبهم..نميدوني چيکار کني...
شده تو تنهايي هات باز ميشيني و زار ميزني.....خدايا چرا من!!!!
چرا داستنا من بايد اينطوري باشه چرا من...
با حرفاش آتيشه که به دلت مي زنه نميدوني اصلا چه حسي نسبت بهش داري!!! نميدوني خوبه يا بد!!؟؟؟
اه..اي روزگار لعنتي....
واااااي..اصلا حالم خوب نيست نميدونم چرا بي اراده نشستم و اينا رو برات نوشتم..نميدونم واقعا..
آره... ميبيني دوست من اينه داستان من ... همه چيز برام ابهام داره ...
خيلي چيزا هست..اما تا همين جاش هم اذيتت کردم..احمقانست ميدونم اودمو مشکل خودم رو به يکي ميزنم که شايد خودش هزار
تا مشکل داشته باشه ولي خوب ..تو با نام هدف ياد کردي و هدفي دازي ولي من بريا اين مشکلم نميدونم چه چيزي رو هدف قرار
بدم...واقعا نميدونم چرا ..نميدونم... شايد ديونه شدم...شايد..
ميدونم رسيدن به هدف سختي داره..شايد اينا هم راهي براي رسيدن به هدف.با تمام سختي هاش...
شايد..شايد...ولي هزرچي هست..خيلي سخته..خيلي زجر آور..
بسه ديگه کافيه...
معذرت ميخام..ببخشيد دوست عزيز ..عذر ميخام..ميدونم شايد حوصله اي باري شنيدن حرفام نداشته باشي..ولي خوب نميدونم
چرا ..اونم تو...اينارو به تو گفتم...ولش کن..بي خيال شو...حرفامو نشنيده بگير...
اوووووووووووه...
من هم وبلاگ مينويسم ولي نه به خوبي شما
شما با نام هف از زندگي ياد ميکنيد ولي من هرچه مينويسم بوي دلتنگي ميده...
اي بابا..عجب روزگاريه...
دوست دارم حرف دلتون رو بشنوم که با نام هدف ياد کرديد..برام جالبه..
راستي من لينکتون کردم...
اگه مايل بوديد بهم يه سر بزنيد...
خيلي دوست دارم با شخصيت شما بيشتر آشنا شم..دوست دارم بيشتر بشناسمتون...با هدفي که ازش ياد ميکنيد...